$BlogRSDUrl$>
مادرانه زودهنگاماون موقعها که هنوز موبایل نیومده بود که بشه دم به دقیقه آدم رو چک کرد؛ هر وقت از ساعتی که به مامانم میگفتم خونه ام بیشتر از نیم ساعت دیرکرد داشتم مامان یا همه دنیا رو خبر میکرد که آی دخترم یه بلایی سرش اومده یا اینکه عین مرغ سرکنده میفتاد دور خیابونها. اون موقع ها همیشه به مامان میگفتم خب یکم فکر خوب بکن بگو شاید یه کسی رو تور کرده رفته نشسته باهاش فالوده میخوره به جای اینکه فکر کنی زیر چرخ کامیون تیکه تیکه شدم یا از پله ها افتادم و ضربه مغزی و توکما؛ یا چه میدونم شصت( دیکته اش درسته؟) پام رفته تو چشمم و تو راه اوژانس ماشینمون منفجر شده... میگفت نمیشه. هر وقت مادر شدی میفهمی که چی میگم. آدم اینجور مواقع فقط فکر بد میاد سراغش. حالا یکی دوروز بود نینی تکون نمیخورد من تنها چیزی که تو ذهنم میومد تعریف یه بنده خدایی از فامیلشون بود. میگفت توی شش ماهگی بند ناف میپیچه دور گردن بچه و خفهاش میکنه. من چی کار کنم که تا یکم فاصله میفته بین تکونها فکر میکنم نینی اون تو به دار آویخته شده. دیوانه شدم رفت... ********** ********** رو عکسها اگه کلیک کنید با اندازه بزرگتر میتونید ببینیدشون. ********** در حاشیه: میخواستم بازهم از برخوردها بنویسم اما فکر کردم چه فایده. اونهایی که میدونند و میبینند و متوجه میشند که نیازی به شنیدن حرفهای من ندارند. یه عده هم که تو خواب خرگوشی هستند با این حرفهای من که سهله با این همه نوشته و حرف بزرگتر از من هم متوجه نمیشند.این وسط فقط همون خطکشی همیشگی شما خارج نشین ها و ما داخل نشین ها تکرار میشه و یا شنیدن نظرات همراه با عصبانیت و تهمت دیگران. ما ماست خودمون رو بخوریم بهتره.
|