<$BlogRSDUrl$>



online-->

اوهیساشیبوری... 


بالاخره بعد از بیست و خورده ای روز تعطیلی ما برگشتیم سر کار و زندگیمون.
انقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم.
هنوز برنامه خوابم تنظیم نشده و همش از زمان عقبم. ایران هم که رسیدم تا یه هفته از زمان جلو بودم و هر روز صبح عین خروس بی محل همه رو بیدار میکردم!
با وجود اینکه تو این مدت اصلن نتونستم آنلاین بشم ولی الان که برگشتم احساس میکنم دلم برای اینجا چقدر تنگ شده بوده.
یه جورایی آرامش دارم از اینکه برگشتم اما دلم رو گذاشتم پیش همه عزیزام و اومدم. دقیقن الان جریان یه بوم و دو هوا شدم.
وقتی هواپیما داشت پرواز میکرد به شوشو گفتم این دفعه دل کندن از تهران و فضاش برام خیلی راحتتره هرچند هر جا باشم دلم برای خیابونها و اون کوههای خوشگلش تنگ میشه. تمام مدت تو تهران بودم و حتی یه لحظه از کوهها چشم برنداشتم.
راستش رو بگم دیگه دلم برای مردم ایران تنگ نمیشه. حس وطندوستیم به شدت ضعیف شد تو این سفر. حالا به مرور از برخوردهای ایرانی ها و تجربه هایی که کردم مینویسم تا بدونید برای چی میگم وطندوستیم کم شده.
یه عمری از ایرانی هایی که تا میرن خارج و شروع به بدگویی از ایران میکنند بدم میومد اما الان دارم احساس میکنم اون همه عشقم داره بی رنگ میشه. باز هم میگم نه برای ایران و خاکش نه برای کوه و دریا و خیابونهای و کوچه باغ تهرونش... برای مردمی که خیلی چیزها رو فراموش کردند دیگه احساس قبل رو ندارم.
میدونم که استثنا هست اما من از جو کلی جامعه مون حرف میزنم که وقتی بعد از کلی وقت بهش برمیگردی خیلی آزار دهنده است.
این مدت تا خودم میتونستم و از عهده خانواده برمیومد غذاهای خوشمزه ایرانی خوردم جای همه دوستان خالی.
کلی هم از تهران عکس گرفتم که به محض آپلود کردن میذارمشون اینجا. فعلن این عکس که از بالکن اتاقم گرفتم میذارم اینجا تا اگه شما هم مثل من عشق کوه هستید حال کنید از دیدنش.
بقیه حرفام باشه برای بعد...
شماها چه خبر؟ برم یکم وبلاگ بخونم ببینم دنیا دست کیه.
پ.ن: رنگ اینجا رو باز عوض کردم که یه جورایی پرانرژی تر باشه. اگه براتون چشم آزاره لطفن بهم بگید تا عوضش کنم.