<$BlogRSDUrl$>



online-->

کودکی ما-کودکی ژاپنی ها 


برای رسیدن به کلاس پنجم که اون سر مدرسه هست باید از چند تا راهرو و گالری کارهای دستی بچه ها رد بشم.
امروز داشتم مثل همیشه نگاه سرسری مینداختم به در و دیوار راهرو و کاردستی ها یه دفعه به نظرم یه کی از کارها بدجوری با بقیه فرق داشت و تو ذوق میزد.
یه کاردستی از موشک آماده پرواز بود اما یه جوری ساخته بودنش که آدم رو یاد موشکهای جنگی موقعی که قراره پرتاب بشه مینداخت.
در صورتی که بقیه کارها همش درمورد ورزش یا مکانهای دیدنی شهر یا افراد معروف بود.
یادم اومد تمام بچگی و نوجوونی ما کارهای دستی که به مناسبتها برای مدرسه می ساختیم و چیزهایی که هر روز رو دیوار مدرسه میدیدیم همش با موضوع جنگ و همین موشک و خمپاره و مرگ بر و هر چیزی که مرتبط به جنگ و نفرت بود گذشت.
این خیلی بده که همه بچگیمون پر از خاطره جنگه.
**********
چند وقت پیش یکی ازبچه های اینجا داشت برام تعریف میکرد که وقتی بچه بوده بدترین خاطره اش اینه که همیشه پدر بزرگش به جای پدرش به مدرسه میومده.
علتش هم این بوده که چون پدرش مهندس تو شرکت میتسوبیشی بوده و بیشتر ماموریت آمریکا میرفته از خانواده اش دور.بوده.
بعد رو کرده به من میگه بدترین خاطره تو از بچگیت چیه.
گفتم من از روزی که رفتم مدرسه جنگ شروع شد. هشت سال فقط آژیر قرمز و سفید بود و صفهای مردم برای خرید مایحتاج زندگی و کشته های جنگی و عملیات فلان و بیسار.
کلی خجالت کشید که انقدر لوس بازی درآورده و گفت متاسفم.