<$BlogRSDUrl$>



online-->

درد ودل...

چه تصادفی .دیشب فیلم لاکپشتها پرواز میکنند رو دیدم.امروزلینک موزیکش رو قاصدک گذاشته بود.

چقدر فیلم تلخی بود.میدونم احساساتی شدن تنها، کاری پیش نمیبره .اما من نمیتونم جلوشو بگیرم...شما میتونید؟
شوشو میگه چه منطقه منحوسی داریم ما.
راست میگه همش بدبختی.همش جنگ.همش بلا.
نصف ما ایرانی ها اگر شرایط مطلوب زندگی روهم داشته باشیم باز هم احساس خوشبختی نمیکنیم وفتی این همه فلاکت رو میبینیم .
وقتی میبینیم به فاصله چند کیلومتری بچه هایی زندگی میکنند که همه آرزوشون داشتن یه سر پناهه.یه جای گرم.یه لباس تمیز و نو.یکم غذای بیشتر.
بعضی وقتها به خودم میگم فرض کن به اون چیزی هایی که آرزوشو داشتی رسیدی.احساس خوشبختی میکنی وقتی یاد بچه های بم یا کردستان یا خوزستان یا...میفتی.(کجاها رو بگم که جایی از قلم نیفتاده باشه؟)
وفتی یاد زنهای ایرانی که زیر دست و پای تعصب و غیرت احمقانه پدر و برادرهاشون له میشند.یا زیر مشت و لگد شوهرهای معتادشون.
یا وقتی مردها و پسرهامون کلیه هاشون رو می فروشند تا به یه زخم زندگیشون بزنند.
تو این منطقه منحوس فرقی بین زن و مرد و بچه برای فلاکت نیست.
به خودم میگم فرض کن دکترات رو هم گرفتی. اصلن رفتی تا آخرش.چه فایده وقتی یکی،یه زن از گوشت و خونت تو همون شهری که تو بدنیا اومدی آرزوی یه دیپلم گرفتن خشک و خالی به دلش میمونه.
نصف دیگه مون هم سرمون رو کردیم زیر برف که نبینیم چه بدبختی گریبان مردممون رو گرفته.هیچ اشکالی به این آدمها وارد نیست.مردم عادیمون هم انقدر بدبختی کشیدند که دیگه فقط دنبال زندگی میگردند و از هر چیزی که اونها رو یاد بدبختی بندازه فراریند.
برای همینه که برنامه های هجو ماهواره ای انقدر طرفدار داره اما سینما مون داره ورشکست میشه.آمار نشر کتابمون پایینه.
خب هر چی کمتر بدونیم و ببینیم، کمتر هم زجر میکشیم.
چی کار کنم که من نمیتونم سرمو زیر برف کنم.کاری هم از دستم بر نمیاد جز احساساتی شدن،جز اشک ریختن.
شاید برای همینه که دلم میخواد برگردم ایران.نه اینکه من قدرتی داشته باشم کاری بکنم .اما شاید به اندازه سر سوزنی بتونم برای دل خودم تاثیر داشته باشم.
خلاصه که فیلم دیشب و موزیک امروز کار خودش رو کرد.