$BlogRSDUrl$>
بادباک باز... این کتاب یکی از بهترین کتابهایی بود که تا حالا خوندم.در تعریف کتاب فقط همینو بگم که اگه کتاب رو دستتون بگیرید دیگه تا تموش نکنید نمیتونید کنارش بذارید. (شوشو ساعت یازده شب شروع کرد به خوندن، من هشت صبح که بیدار شدم دیدم داره صفحه های آخر رو میخونه تا بعدش بخوابه!!!) فقط جذابیت نوشته ها نیست. متن کتاب یه چیزی فراتر از یه قصه است.غیر از آگاهی که در مورد وضعیت افغانستان تو سی-چهل سال اخیر میده؛ فراموش شدن برادری ها و تعصبات کور رو تو افغانی ها که یکی از علل تسلط طالبان و شوروی برای چند سال و به دنبالش نابودی کشورشون میشه رو انقدر زیبا ولی تلخ نشون میده که تا چند وقت نمیتونید از فکر کتاب و مرم افغانستان بیرون برید.همه کتاب پر از تمثیله.اکثر اتفاقات کتاب و شخصیتها یه جور از روی واقعیتهای موجود افغانستان شبیه سازی شدند. البته من ترجمه فارسی کتاب رو خوندم اما عکسی که بالا گذاشتم مربوط به متن انگلیسی کتابه چون نتونستم عکس پشت جلد فارسیش رو پیدا کنم.از حق نگذریم ترجمه فارسی کتاب هم عالیه. چند تا تیکه رو که خیلی خوشم اومد اینجا میذارم شاید اونهایی که هنوز کتاب رو نخوندند ترغیب شدند کتاب رو بخرند. "...نزدیک بود از دهانم بپرد اودوست من نیست!خدمتکارم است!واقعا چنین فکری به ذهنم رسیده بود.نه. معلوم است که نه با حسن خوب تا میکردم ،مثل یک دوست،حتی بهتر از آن مثل یک برادر .اما اگر اینطور بود پس چرا وقتی رفقای بابا با بچه هایشان میآمدند منزل ما ، من هیچوقت حسن را توی بازی ها راه نمی دادم چرا وقتی کس دیگری دور و برم نبود با حسن بازی میکردم؟..." "...ثریا بود که باید سوزش آن زهر را تاب می آورد نه من.از تبعیض بین زن ومرد در میان افغانی ها که به نفع ما مرد ها بودکاملا آگاه بودم. نمیگفتند دیدی مرده داشت با زنه حرف میزد؟بلکه میگفتند وای وای !دیدی زنه مرده را ول نمی کرد؟چه چشم سفید!..." "...فقط یک لبخند و بس.هیچ چیز را درست نمیکرد.اصلا هیچ چیز را درست نکرد.فقط یک لبخند بود. یک چیز ناچیز.برگی از یک درختزار که با پرواز پرنده ای هراسان تکان میخورد.ولی میپذیرمش. با آغوش باز.چون بهار که میرسد،دانه های برف یکی یکی آب میشوند و شاید من شاهد آب شدن اولین دانه بودم..." پ .ن :عکس جلد کتاب رو به فارسی پیدا کردم.
|