<$BlogRSDUrl$>



online-->

یه آدم دیگه...
بعضی از آدمها خودشون رو گم میکنند.من خودمو توسن پونزده -شونزده سالگی گم کردم.الان اون چیزی نیستم که اون موقع بودم.
منظورم تغییرات رفتاری یا اخلاقی نیست.از این جور تغییرها همه دارند.من هم داشتم .خیلی زیاد.خیلی چیزها به مرور زمان تو من عوض شده.مثلا دیگه اون آدم جوشی و عصبی ده سال پیش نیستم.خیلی دیرتر عصبانی میشم.خیلی وقته که دیگه اونجوری نیستم.خیلی بیخیالتر شدم نسبت به همه چیز زندگی.حتی الان هم که باید اندازه همه دنیا از شرایط متزلزل زندگیم نگران باشم اونقدر ها تشویش ندارم.دیدم به زندگی مثبت تر شده.
منظورم از تغییر اینه که انگار یه آدم دیگه شدم.نمیدونم آدمهای دیگه هم مثل من هستند یعنی از وقتی به دنیا میاند تا وقتی میمیرند یه آدم میمونند یا اینکه سر پیچهای زندگی یه آدم دیگه میشند.
بعضی ها عوض میشند اما نمیدونند کی و کجا.اما من دقیقا میدونم کی یه آدم دیگه شدم.من از وقتی پدرم رو از دست دادم یه آدم دیگه شدم.شاید سنی که این اتفاق برام افتاد زمانی بود که شخصیتم شکل میگرفت و باعث شد من یه آدم دیگه بشم.شاید اگه کوچیکتر یا بزرگتر بودم انقدر تاثیر گذار نبود.
موفقیت ها ،شکستها ،مرگ عزیزان،مهاجرت،جدا شدن والدین یا هزار اتفاق بد و خوب دیگه باعث تغییر تو روحیات و رفتارها یا باورهای آدمها میشه.اما اینکه کی این اتفاقات ممکنه بیفته تاثیر متفاوت داره.
شاید تعبیر گم کردن درست نباشه اما مطمینم من اون آدمی نیستم که اگه شرایط زندگیم تو اون سن عوض نمیشد ،میشدم.
تو همه این سالها سعی کردم باز همون آدم بشم یا همون آدمی که اون موقع دلم میخواست، بشم.اما هیچ وقت نتونستم.بدتر یا بهتر بودنش رو نمیدونم اما دلم خیلی وقتها برای اون بی تایی که میتونستم باشم تنگ میشه.
این خصوصی ترین حرف دلمه که دارم اینجا مینویسم.دلم میخواست پدرم زنده میموند یا حداقل تو زمان دیگه ای این اتفاق می افتاد( بی انصافی نیست که اینطور فکر میکنم؟)، که اون شخصیتم به اندازه کافی رشد میکرد و انقدر متزلزل نبود تا با از دست دادن پشتیبانی پدرم نیمه کاره بمونه.میگم نیمه کاره چون هنوز یه چیزهایی ازش برام باقی مونده.