<$BlogRSDUrl$>



online-->

این چند وقت...
بعد از دو هفته ننوشتن غلبه بر اینرسی، کار سختیه اما لذت لاگیدن بهش میچربه.
حالا از صبح میخوام بنویسم اما تا یه جمله رو شروع میکنم یه کاری پیش میاد که رشته کلام از دستم در میره.خیلی هم فکرم انسجام نداره برای همین اگه پست امروز یکم به هم ریخته است به مرتبی خودتون ببخشید.
چون بعضی وقتا برادرم از ایران اینجا رو میخونه اول یه آلارم بهش بدم که از اینجا به بعد رو برای مامان نخونه و خودش هم از چیزهایی که در ادامه میاد به مامان چیزی نگه تا من بعدن با خودش حرف بزنم و تو ضیح بدم.ممنون که راز داری این خواهر دروغگو رو میکنی.
میرسیم به این که تو این مدت کجا بودم.از نظر مامان و بقیه دوستان و آشنایان من و شوشو این مدت برای مسافرت رفته بودیم اطراف توکیو و چند روز پیش برگشتیم.اماراستش اینه که این چند وقته بیمارستان بودم ولی چون از راه دور جز نگران شدن کاری از دست کسی بر نمیاد ترجیح دادیم به بقیه نگیم.
جریان این بود که حدود یک ماه پیش به دنبال درد وحشتناکی که یه روز صبح باهاش ار خواب بیدار شدم و انجام کلی آزمایش و عکس، دکتر ها دوتا توده اضافی اون وسط ها پیدا کردند.دو هفته پیش هم یه عمل کردند و شرشون کنده شد.البته پدر بنده و شوشو هم در اومد.
تجربه بستری شدن تو بیمارستان و عمل کردن توژاپن برام جالب بود که حالابه مروراینجا مینویسم چون هم برای خودم خاطره است هم شاید برای شماها دونستن از وضعیت پزشکی و درمان تو ژاپن جالب باشه .
یه خبر دیگه هم هست.امروز من سی ویک ساله شدم.خیلی برام هیجان انگیزه که دهه چهارم زندگیمو شروع کردم اما نمیدونم چرا خودم اصلن احساس نمیکنم انقدر بزرگ شدم.یه جورایی دلم نمیخواد دیگه از این بزرگتر یا بهتر بگم پیرتر بشم.البته کلی آرزو دارم که برای رسیدن بهش باید زمان بگذره.
همین الان به مامان بزرگم که برای تبریک زنگ زده بودن میگفتم آدم تو ایران این همه بلا روازسر گذرونده باشه و به این سن برسه مثل معجزه میمونه.
این مواقع آدم بیشتر یاد دوستها و فامیل ها میکنه که وقتی همه دور هم بودیم چقدر روز تولد جذابیتش بیشتر بود.اما باز هم از ته دل خوشحالم که شوشو رو دارم که بودنش و عشقش به اندازه دنیا می ارزه.
نمیتونم خیلی مدت طولانی تو این وضعیت بنویسم برای همین بقیه حرفا باشه برای بعد.
یه وبلاگ جدید هم در مورد ژاپن بهتون معرفی میکنم که توش کلی مطالب خوندنی میشه پیدا کرد.زندگی در ژاپن