<$BlogRSDUrl$>



online-->

یه قصه تلخ اما واقعی( قسمت اول)...ا
هم دختر عمه وهم دختر دایی مامانم بودو یار غارش از وقتیکه مامان یادش میاد.هم سن هم بودن و با هم بزرگ شده بودن .عمه و دایی تو خونه مادر بزرگ مادری زندگی میکردن و مامان اینا تو خونه پدر بزرگ پدری.هر روز همدیگرو میدیدن و با هم تو یه کلاس درس میخوندن. از اون دختر هایی بوده که نمونه شون کم پیدا میشه .مامان میگه" سیما" تو هر جمعی گل سر سبد بود .هم درسش و هم ورزشش از همه بهتر بودو انقدر خوشگل و خوش قد و بالا بود که هر جا بود همه به هم نشونش میدادن. تمام نمره هاش عالی بود و همیشه از چیزهایی برای مامان حرف میزده که با حرفای همسن و سالها خیلی فرق داشته.با وجود تمام اختلافات مادر و عمه مامان این دو تا دوست و همزبون هیچ وقت ارتباطشون قطع نشده تا وقتی که بابای من میره خواستگاری مامان و مامان من هم که همیشه عاشق ازدواج کردن بوده بله میگه و تا هیجده سالش میشه عروسی میکنه و میاد تهران .همون موقع سیما هم دانشگاه تهران رشته حقوق قبول میشه و میاد تهران و بدنبال این دو تا خوانواده ها هم مهاجرت میکنن تهران.مامان دیگه خیلی سیما رو نمیدیده چون اون همیشه درگیر شرکت تو انواع و اقسام جلسات سیاسی بوده.همراه خودش خواهرو برادر کوچیکترش رو که اونها هم دانشجوی دانشگاه تهران بودن ,حقوق و مهندسی برق، به جلسات بحث سیاسی و بعدشم مبارزات سیاسی میکشونه.تا اینکه درسش تموم میشه و بورسیه میگیره و برای ادامه تحصیل میره فرانسه.اونجا هم شروع میکنه به ادامه مبارزات سیاسی و میشه پای ثابت و سردسته یه گروه.اونجا پاش به خونه آیت ا...خمینی باز میشه و دیگه در قلب جریانات انقلاب قرار میگیره.روز دوازدهم بهمن با خمینی به تهران برمیگرده و تا بیست و دوم بهمن با کمک خواهر و برادرش به مبارزاتش ادامه میده.بعد از پیروزی انقلاب تا سال شصت و یک یا شصت و دو که اونها هم کم کم جزو مخالفان جمهوری اسلامی میشن و وقتی میبینن به آرمانهاشون خیانت شده دوباره شروع میکنن به مبارزه سیاسی .تا اینکه به همراه خواهر و برادرش دستگیر و زندانی میشن.ا
یکی از صحنه های خاطرات بچگی من مربوط میشه به اتفاقاتی که در جریان زندانی شدن این سه تا تو خونه مامان بزرگم اتفاق میافتاد که همه دنبال پیدا کردن یه راه حل برای آزادی اونها بودن.تا اینکه یه روز قبل از ظهر وقتی من و مامان بزرگم تنها بودیم و تلفن زنگ زد.از زندان اوین بود.و بعد صدای سیما که با مامان بزرگ حرف زد و پیغام داد که دیگه کاری برای اون و خواهرش نمیشه کرد و هر کاری میخوان بکنن برای برادرشون که پرونده سبکتری داره بکنن.خوب یادمه که مامان بزرگم همون جا از حال رفت .البته هیچ وقت این جریان رو به عمه نگفت یعنی دایی جان ازشون خواستن که چیزی نگن.مادرشون تا مدتها منتظر بود که اونها یه روزی برگردن.هیچ وقت قبرشون رو بهشون نشون ندادن . همه میدونن که چون هر دو ازدواج نکرده بودن احتمالن داستان صیغه کردن برای اینکه به بهشت نرن و...و بعد اعدام شدن براشون اتفاق افتاده...ا